عمر دوباره
عمر دوباره
من از دریچه چشمت به آفتاب رسیدم
سبد سبد گل خورشید از نگاه تو چیدم
به شوق روی تو از مرز آفتاب گذشتم
به بیکرانه ترین کهکشان عشق رسیدم
به سمت روشن اشراق دیده بر تو گشودم
هـزار قافـــــــــــله نور در طـــــواف تو دیدم
به زیر طاق دو ابرویت آشیانه گرفتم
و در حــــریم نگاهت کبوترانه پریدم
به پیش پـــای تو افکندم از خیال کمندی
بدین بهانه تو را در کمند خویش کشیدم
قسم به ناز نـگاهت که در قبیله خوبان
مثال چشم تو من چشم آهوانه ندیدم
اگر به زلف تو بستم دل شکسته خود را
زهر که غیر تو بود و ز هر چه جز تو بریدم
تو روشنایی صـــــبحی به روزگار سیاهم
درون چشم سیاهت نهفته صبح سپیدم
دلم به وصل تو دارد امید عمر دوباره
مباد آن که شود نا امــید از تو امیدم
همه چیز بخاطر تو دوست داشتنی است...
دوری را دوست دارم هر چند که دلتنگ و غریب میشوم اما وقتی دوباره با یک بغل مهربانی در میگشایی و صدایم میکنی، دلم مثل یک کهکشان وسیع میشود.
شب را بخاطر تو دوست دارم که تا تولد سپیده صبح، دلواپس نیامدنت باشم. کسی که عاشق باشد میداند که تمام طعم عشق به دلشورههای شبانه است. دوست دارم همیشه شبها تو را کم داشته باشم، تا وقتی چشم بر روی هم میگذارم خوابت را ببینم و چشم که باز میکنم در صبحی دوباره تو را به نظاره بنشینم.
سفر را بخاطر حس قشنگ خاطره دوست دارم. وقتی نیستی و لحظههایم از وجود مهربان تو خالیست کنار قاب عکست، با خاطراتت زندگی میکنم. این انتظار بازگشت، تمام لذت زندگی من است.
سفر را بخاطر بازگشت دوباره تو دوست دارم. شب را بخاطر صبح با تو بودن و دوری را بخاطر آغاز دوباره مهربانی.
اینطور است که همه چیز - حتی تلخیها- هم بخاطر تو قشنگ و دوست داشتنی است.
قصه زندگی....
من از قصه زندگی ام نمی ترسم ،من از بی تو بودن به یاد تو زیستن و تنها از
خاطرات گذشته تغذیه کردن می ترسم.ای بهار زندگی ام
اکنون که قلبم مالا مال از غم زندگیست اکنون که پاهایم توان راه رفتن نداردبرگردباز هم
به من ببخش احساس دوست داشتن جاودانه را
باز هم آغوش گرمت را به سویم بگشا باز هم شانه هایت را مرحمی برایم قرار بده.
بگزار در آغوشت آرامش را به دست آورم ،بدان که قلب من هم شکسته ، بدان کههمه
روحم از دردها خسته شده.
این را بدان که با آمدنت غم برای همیشه من را ترک خواهد کرد.
بس برگرد که من به امید دیدار تو زنده ام